"من معلم هستم"
"من معلّم هستم"
زندگی ، پشت نگاهم جاریست
سرزمین کلمات ، تحت فرمان منست
قاصدک های لبانم هر روز سبزه ی نام خدا را به جهان می بخشد
"من معلّم هستم"
گرچه بر گونه ی من سرخی سیلی صد درد ، درخشش دارد
آخرین دغدغه هایم اینست :
نکند حرف مرا هیچ کس امروز نفهمید اصلاً؟
نکند حرفی ماند؟
نکند مجهولی روی رخساره ی تن سوخته ی تخته سیاه جا مانده ست؟
"من معلّم هستم"
هرشب از آینه ها میپرسم :
به کدامین شیوه؟
وسعت ِیادِ خدا را
بکشانم به کلاس؟
بچه ها را ببرم تا لب ِدریاچه یِ عشق؟
غرق ِدریایِ تفکّر بکنم؟
با تبسّم یا اخم؟
با یکی بود و نبود، زیر یک طاق کبود؟
یا کلاغی که به خانه نرسید؟
قصّه گویی بکنم؟
تک به تک یا با جمع؟
بدوم یا آرام ؟
"من معلّم هستم"
نیمکت ها نفس گرم ِقدمهایِ مرا میفهمند
بال هایِ قلم و تخته سیاه
رمز ِپرواز ِمرا میدانند
سیب ها دست ِمرا میخوانند….
"من معلّم هست"
درد ِفهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن
همگی مال من است….
فریدون مشیری: معلم روزت مبارک